« روزگاری شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست » :: مصدق ::
گوشه فرش کهنه این زندگانی از مردگی کمتر را بالا بزن
کلید ِ در ِ پستوی خیال را از زیر غبار های این فرش کهنه بر دار
این در ِ سالها بسته ی زنگار گرفته را باز کن
در کنج آن پستو
در گنجه فراموش خانه ذهنت
بقچه ترمه دوزی شده یادگار سالیان دور را بر دار
در میانه آن
صندوقچه کوچک موروثی مادر بزرگ را
قرآن ورق ورق شده کوچک و قدیمی را ببوس و از لای اوراق قدیمی اش
گل برگ های خشک شده گل های محمدی بردار و ببوی
بوی خاک می دهد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه این بوی توست
بوی تو که سالهاست زیر خاک مانده ای
بوی تو که سالهاست فراموش شده ای
بوی قطعه فراموش شده ی تو که سالهاست روح را در گنجه پنهان کرده ای و
لاشه متعفن را به تزویر دو صد مَن عطر و ادکلن به میانه بازار کشانده ای
کجایی؟
به کجا می روی؟
بنشین
خدای را لحظه ای بنشین
می خواهم بدانم
کیستی؟
یادت هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یاحق. کویر